میدونین چیشده بود؟
من یه دفتری داشتم که توش رمان مینوشتم، و همینطور درمورد شخصیت بچهها ویژگی های خوبشون رومینوشتم (اینطوری نیستم درمورد کسی بدبنویسم) خدا خودش میدونه ازکسیم متنفر باشم هیچوقت پشتش بد نمینویسم
بعد یه چندنفر اومدن دفترم روخوندن،
خلاصه ینفربهم گفت که: الناز اگه میخوایی چیزی درموردم بنویسی، چیزی دیگه ننویس (درصورتی که چیزبدی ننوشتم) بعد گفت ماهمکلاسی هستیم، درمورد من به دهمیا نگو (درحالی که چیزی نگفته بودم) من نمیدونم چه چیزی توفکرت میگذره
زبونم قفل شد، طوری که لال شده بودم فقط بهش لبخند زدم و گفتم چشم
ازاون موقع هیلی فکرم درگیرشد، طرف چه فکری درمورد من کرده؟
بنطرتون من همچین ادمیم نیتم بد باشه؟ اخه مگه تقصیرمنه؟