من امسال کنکور دارم بعد مامانم چند روز پیش دوستاشو میخواست دعوت کنه بعد مدلش اینجوریه که خیلییی سخت گیره همش میگه اومدن باید بیای سلام کنی بعد معذرت خواهی کنی بگی من درس دارم بعد بری نمیشه کلا نیای مثل آدم به دورا بعد منم اومدم سلام کردم رفتم اتاقم اول اینکه انقدر صدای حرف زدنشون میومد من نمیتونستم تمرکز کنم رو درسم بعدم اینکه لحظه آخر که داشتن میرفتن من یه لحظه از پشت در نگاه کردم چون میخواستم برم سرویس ولی روم نمیشد فقط برا سرویس بیام بیرون بعد مامانم دورووووزه تمامه هی میگه اره تو نگا کردی دیدنت آبرومو بردی مثل آدم به دورا (الکیا اصلا ندیدن حالا)منم گفتم اصلا نتونستم تمرکز کنم حالا نمیخواد مهمونی بیاری انقدر هی میگه تو نمیتونی به من دستور بدی خونه خودمه اینارو میگه فقط بخاطر اینکه منو ببره تولد دختر دوستش که خیلی هم کوچیکه هی بهم میگه آدم به دور که حرصمو دربیاره مجبورم کنه باهاش برم هرچی میگم بابا من درس دارم ولم کن هی میگه نهههه گفته دخترتم بیار دو ساعته در صورتی که دوساعت نیستا قشنگ یه نصف روزا
اصلا درس به کنار من شاید نخوام بیام چرا باید منو زوری ببره ؟
دیروز دعوامون شد شبش رفتم آشتی کردم گفتم بذار تمومش کنه دوباره بخدا امروز صبح بلند شده طلبکار ازم سر سفره صبونه دوباره شروع کرده که دیشب از حرفایی که بهم زدی نتونستم بخوابم (خودش اول شروع میکنه بعد توقع داره من لال شم منم عصبانی میشم خب منم ادمم )انقدر سر سفره گفت گفت که اشکمو درآورد بعد منم هررررچی تو دلم بود بهش گفتم که از بچگی چه بلاهایی سر من آوردی بخدا اصلا درک نداره من کنکور دارم انقدر باهام بحث نکنه منم گفتم دیگه همه چیو میذارم کنار چون هرچی تلاش میکنم بخونم این هر روز سر یه چی اعصابمو خورد میکنه
انقدرررر هم کینه اییه حتی با اینکه تقصییر من نبوده میرم باهاش آشتی میکنم باز از دلش در نمیاد
هرسری میخوام به حرفاش اهمیت ندم ولی نمیشه آتییش میگیرم با حرفاش هی گفتم مامان تمومش کن سر صب چرا میخوای دوباره شروع کنی انگار نه انگار
سرم داره میترکه فقط آرزوی مرگ میکنم
الانم خودش رفته داره کاراشو میکنه ولی من داغونم