زایمان من اولش قرار بود تو شهر خودمون باشه بعد که هفته های آخر ازم آزمایش میگرفتن دیدن که پلاکت خونم رفته بود رو ۸۰ اینا هم هی آزمایش میگرفتن که نکنه اشتباهی شده ولی دیدن نه بعدشم ردم کردن گفتن اینجا قبولت نمیکنیم برو مشهد (شهر خودمون سه ساعتی تا مشهد فاصله داشت)هیچی دیگه قبول کردیم و روز اخر رفتم مشهد برای زایمان (تو همون حین روزی که رفتم ۱۵ روز از عمل آپاندیس شوهرم میگذشت دیگه بخیه هاشم کشیده بود میرف سر کار)من با مامانمو و مادر شوهرم رفتیم مشهد برای زایمان من ۲۰ ساعت تو اتاق زایمان بودم تا بالاخره دخترم بدنیا اومد و منم برای پلاکت خونم سه روز بستری بودم میخاستم مرخص شم چهار روز دیگه هم مجبور شدیم بمونیم تا دخترم خوب شه چون زردی داشت
جمعا یک هفته اونجا بودم ولی شوهرم یه بارم نیومد ملاقاتم میدیدم همه شوهراشون میان پیششون اما شوهر من نیس اصلا
اونا هم همش با خودشون میگفتن دختره از دوست پسرش مثل اینکه حامله شده و فلان و اینا خیلی ناراحت شدم از حرفشون یه بار که داشتم ناهار میخوردم زنه اومد جلو تو روم گفت چرا این آشغالارو میخوری بگو برات از خونه بیارن قشنگ یادمه این لقمه موند تو گلوم بغض کردم گریه کردم گفتم اگه خونمون اینجا بود مثل شما که میاوردن برام ولی ما از روستا اومدیم کسیو نداریم (خونه عمم هم مشهد بود ها ولی رابطه ی بدی باهامون داره حتی فقط یه بار اومد سر زد و رفت )
خلاصه یک هفته عذاب اور همونجا بودم خیلیم اذیت شدم از حرفای بقیه
یکی دیگه از عمه هام اومده بود خونه ی اون عمه که باهاش قهریم بعد این از ازدواج قبلیش یه دختر داشت ولی موقعی که جدا شد دخترش رو شوهرش نگه داشت نداد بهش
بعد این که شنیده بود من دختر بدنیا آورده بودم اومد بیمارستان بالا سرم نمیدونم یاد دخترش افتاده بود یا چی بالا سر من مریض هی جیغ و داد گریه میکرد ینی خودم تو شوک بودم از کاراش همه بهمون نگا میکردن میگفتن عمت چشه
اینم بگم سر زایمانم ۱۷ سالم بود الان ۱۹ سالمه دخترمم یک سال و نیم هستش ولی واقعا اذیت شدم سر بزرگ کردنش حتی یکی بهم راهنماییم نمیکرد