من کلا آدم سنتی هستم برعکس خانوادم
بچه طلاقم با خانواده پدری زندگی میکنم مادرمو ندیدم پدرمم معتاد و ازدواج کرده
خودم درس خوندم معلم رسمی هستم دانشجو ارشد با دو لیسانس
۲۳ سالمه و با وجود خواستگار های زیاد هیچ کسو قبول نمیکردم
پسری بود که از دوران ۱۷ سالگیم میشناختمش
جدیدا باز پیداش شد و ادعای دوست داشتن کرد خب ظاهرش کارش شرایطش خوب بود جدا از اپن همه شرایط منو میدونست و گفت خانوادم هم در جریانن من اومدم که خودتم با خانوادت حرف بزنی و بیایم جلو
اومدم به خانوادم گفتم نذاشتن
گفتن خودت برو رفت و آمد کن بشناس ما الان شرایطشو نداریم برای آشنایی
واقعا هم شرایط خونه داغونه عموهای معتادم هستند مامانجونم سرطانیه
با این که من میدونستم دوستی همه چیزو بد میکنه قبول کردم
الان میبینم اشتباهه
باید خانواده ها آشنا میشدند و ما با اون جدیت میرفتیم تو رابطه
اینجوری آشنا شدن هیچ فایده ای نداره فقط اعصاب خورد کنیه
حس میکنم الان کوچیک شدم اگه خانوادم پشتم بودند ارزشم حفظ میشد