اون دوست شوهرم که دوتا بچه کوچیک داره خانمش یکم هی ایراد و بهونه میگرفت
البته بنده خدا دوتا بچه کوچیکم اذیتش میکردند شوهرش و ما هم کمک میکردیم اما مثلن میخواستیم نهار بخوریم
هی میگفت اینجا نه نمیدونم پسرم اینو نمیخوره
شیر میدم اینو نمیتونم بخورم و .....
هی ما کوتاه اومدیم
تا اینکه یه روز از صبح زود رفتیم کنار دریا تا غروب
غروب خیلی گرسنه بودیم اولین رستوران نگه داشتیم پیاده شدیم
خانومم اومد باز نق نق که اینجا نه و نمیتونم غذاهاش همه با ماهیه ( راستم میگفت )