چند شب پیش با دوستاش از ۱۲ ظهر رفته بیرون تا ۹ شب که برگشته حتی ی زنگی چیزی نزده و منم باردارم و مریض
بهش گفتم منو تنها گذاشتی از صبح ی دل خوشی نداریم ی بزرون نمیبری از صبح میری تا شب بیرونی خیلی بحث کردیم گفتم نزاشتی به ارزوهام برسم تو سن کم لاردار شدم تقصیر توعه این زندگی دلخواه من نیست و اینا
اونم هعی سعی میکرد ارومم کنه تا ساعت ۱ شب دعوا کردم باهاش خودمو حرص میدادم و گریه میکردم
الان پشیمونم بخاطر رفتارم دست خودم نبود حالم همش شوهرمو میزدم
شوهرم ازم ناراحته حس میکنم دلش شکسته میگه هربار منو خوش میبینی ناراحتم میکنی خودشم امروز مریض شده احساس گناه میکنم من🥺
بنظرتون الان تو این وضعیت رفتار عاقلانه و با سیاست چیه