#پارت_1
دختری هستم متولد دهه شصت ...پدرم و مادرم هردو آدمهای آبرو داری بودن ...و بعد از چندتا بچه مرده و سقط شده بالاخره خدا منو بهشون داده بود ...نور چشمی بودم و حتی روی زمین نمیزاشتن بشینم ...پدر بزرگ و مادربزرگ هام ...عمو و عمه ...خاله و دایی همه و همه عاشقانه بهم محبت میکردن ...تو شهر ما رسم به این بود که دختر زود ازدواج کنه و همه دخترای دور و ورم ازدواج کرده بودن و من انگار هنوز بختم باز نبود ...زیبایی صورتم حیرت برانگیز بود و همه مثالم میزدن و گاهی به خنده بهم میگفتن سیندرلا ...
پدرم کشاوزر بود و از مال دنیا بی نیاز ...ولی با اینکه همه دخترها ادن زمان نیرفتن برای کار تو زمین های خودشون پدرم اجازه نمیداد من برم و دستهای ظریف و سفیدی داشتم ...از وقتی یادم میاد خواستگار داشتم و همیشه بهترین هاشم میومدن درب خونه ...ولی همه چیز همون جا تموم میشد ..یا داماد میرفت و دیگه برنمیگشت یا یه نفر میمرد و چله میوفتاد ...اصلا چیز مشخصی نبود و من هم سر از این خواستگارها در نمیاوردم ...
قرار بود پسر یکی از اقواممون که خیلی هم پسر خوب و مودبی بود برای خواستگاری بیاد...
هفده سالم بود ...مامان تند تند میوه هارو شست و تو میوه خوری چید و نگاهی بهم انداخت و گفت :رعنا مادر برو اون روسری سفیدتو سر کن که حاج خانم از مکه اورده ..
نگاهی تو آینه کردم و گفتم :مگه این زشته مامان ؟
مامان کنارم اومد و از پشت سر سرمو بوسید و هر دو از تو آینه همو نگاه کردیم و گفت:اتفاقا خیلی هم قشنگه ولی اون تبرک خونه خداست و انشاالله که امشب دیگه همه چیز قسمت میشه ...
نمیددنم چرا باز ته دلم دلشوره داشتم و انگار دوباره قرار بود اتفاقی بیوفته ...روسری حاج خانم مادر پدرم که برام اورده بود رو روی سرم انداختم و تو آینه نگاهی میکردم به خودم که انگار یه نفر از پشت سرم رد شد ...ترسیدم و قلبم داشت میومد تو دهنم و دستمو روی قلبم گذاشتم ولی کسی نبود ..پرده رو کنار زدم و حیاط هم کسی نبود خیالاتی شده بودم و اب دهنمو به زور قورت دادم ...جرئت نداشتم ریگه تو آینه نگاهی کنم ...اومدم یه لیوان از شربت البالو مامان که روی طاقچه گذاشته بود و توش پر از یخ بود رو برای خودم بریزم که پارچ شیشه ای دوتیکه شد و روسری ام از سرخی شربت رنگ عوض کرد ...
♥♥