خسته شدم. هرچی کار به کار فامیل ندارم باز سرشون تو زندگیمه. همش پشتم حرف میزنن. طاقت دیدن خوشبختیم رو ندارن. هرچند همه بدبختی دارن اما من آدمی نیستم از بدیختیام به گسی بگم.
امروز بعد یک هفته که مریض بودم خودمو دوتا بچه هامو شوهرم به شدت تب و لرز دکتر بیمارستان اسهال استفراغ سرم آمپول و ... بابابزرگ مامان بزرگم زنگ زدن به گوشیم نتونستم ج بدم بعد بلافاصله به شوهرم زنگ زدن گفتن اره فلانی گوشیش زنگ میزنیم ج نمیده و...
بعد ک میخواد حالمو بپرسه میگم اره اورژانس اومد میخواست منو ببره بیمارستان حالم خیلی بد بود فکر میکنی چی میگه ... میگه آره این اورژانسی ها قرار داد دارن با بیمارستان هرچی مریض ببرن بیشتر پول میگیرن و ...
بعد میگم اره حالم بد بود میگه اره ماها یاد گرفتیم تلقین هم میکنیم به جای اینکه بگیم حالمون خوبه بدتر هی تلقین میکنیم که حالمون بده و فلان بهمان خیلی بهم برخورد .
خب این چه زنگ زدنیه... میخوام صدسال زنگ نزنین.
زنگ زدی حالمو بپرسی یا حالمو بگیری بدتر تو شیشه کنی؟
چی جواب همچین پدربزرگی رو بدم واقها من،؟