ب بسم الله تازه رسیدم خونه ی مادرم اینا بعد چقد بی فکر

من خودم اعصابم خرابه تموم وجودم ناراحتیه غمباد کردم از ناراحتی بعد حالا تازه رسیدم خونه ی مادرم اینا خداشاهده هنوز خستگیه بین راه و مشکلات تو وجودمه اونوقت فردا شب تولد خاهرزادمه بعد مادرم میگه توام بیا منم گفتن نمیتونم بیام .... علتش اینه من قبلا یه تایم کوتاهی با برادرشوهره خاهرم جفتمون کم سن بودیم منم از روی نادونی و کم سنی یه تایم کوتاهی صحبت کردیم باهم بودیم بعد الان خاهرمم واسه فرداشب تدارک دیده همه رو دعوت میکنه الان من دوس ندارم برم علت اولش اینکه اون آقا هم تو اون مراسم هستن و من دوسندارم علت دوم حوصله ندارم و دغدغه ی خودم همینجوریش زباده بدبختیام... نظرم این بود ک روز بعدش خاهرزادمو ببرم بیرون هرچی دلش خاست واسش بگیرم بخدا من دین و دنیام وزندگیم خاهرزادمه ینی انگار بچه ی خودمه فقط ب این علتها نمیخام برم ک مادرم میگه زشته خاهرت فک میکنه خوشت نمیاد و...باید چیکار کنم من تو این اوضاع