غم دنیا انگار رو دلمه
دلم میخواد مث ی بچه بخزم آغوش مادرم انقدر گریه کنم تا خوابم ببره
فکرشم نمیکردم ی روز با عشق خودم ارزدواج کنم و انقدر سختی و مشکلات داشته باشم
بخدا با خانوادش تو ی ساختمونم از بس هوامونو دادن ک انگار باهاشون زندگی میکنم تو همه چی هستن
ار همه چیز خبر دارن
انقدر خستم از دستشون دلم مبخواد نبااشم دلم ماااادرمو میخواااد
طلاق بگیر
ن اصلا
یه لحظه فکر کردم خودم اینارو نوشتم
نه ولا دلم نمیاد
من نه
حتی کم میرم خونه والدینم
چون ازشون حس بد میگیرم، تو دوران مجردیم اونا مدام مشاجره داشتن، اذیت میشدم
ماهی یکی دو بار میرم، اونم موقع برگشت حالم بده و کلی انرژی منفی گرفتم
همیشه دلم خونه خودمو میخواد
منم با مادرشوهرم تو یه اپارتمانم ولی کاری بهم ندارن
البته خب مشکلات هست ولی کنار میام
مثل ما....شوهرم همه چی رو به مادرش میگه حتی وقتایی که پریود میشم میره خبر میده ولی دیگه عادت کردم و ناراحت نمیشم
از رفت امد و مهمونی و کجا میرین کجا میاینتون خبر ندارن؟؟
شوهرت هرروز نمیره خونشونگ؟وقتی مهمون بیاد مجبور نیستی بری کمک؟؟وقتی مریضی میگیره شوهرت مادرشوهرت نمیاد ورد دلتون نره خونش بیاد گریه کنه هی؟؟پدرشوهرت شی و روز جلو پنجره کشیک نمیده ؟؟ببینه کی میاد کی میره؟؟
چ کنترلی خواهر
امشب اومده چون شوهرم سنگ کلیه داره باید عمل شه اومده خونه م با گریه نشسته ور دل شوهرم
گریه میکنه هییی دل مارو هم ناخوش کرد حالا میدونم نارحوه درکش میکنم اما چیز بزرگی نیست بعد میگقت امشب پیشت میخوابم مااادد انقدر بهش رو ندادم تا رفت
تا حدودی از رفت و امدهام مطلع میشن
شوهرم اگه وقت داشته باشه، هر شب سر میزنه
اگه همسرم مریض باشه و خیلی حالش بد باشه ممکنه مادرشوهرم یه 10 دقیقه ای بیاد پسرشو ببینه
پدرشوهرم کشیک نمیده ادم فضولی نیست
و اگه مهمان داشته باشن
نه من نمیرم کمک چون وقت ندارم
ولی اگه من مهمان داشته باشم اونا میان کمک
