امروز دیدار با اولیا بود توی مدرسه
همه مامانا از طریق اکیپایی که بچه ها داشتن همو میشناختن
خجالت میکشیدم از مامانم وقتی یه هم صحبتم نداشت
خسته شدم از این تنهایی از این ادما
بهم میگن همه چی تموم
اما حتی ینفرم نزدیکم نیست...💔
یبار یکی از همکلاسیم پشت سرم میگفت چرا فلانی با همچین ویژگی هایی که داره... اینقدر تنهاست
ادم اجتماعی هستم ، خونگرم متین
ولی دوست نزدیکی ندارم
انگار یه مرز بزرگ بین خودمو ادما کشیدم
یه حصاری که بی اراده خودم کشیده میشه
و همین حتی دیگرانم ازم دور میکنه
کاش میدونستم این حصار از کجا میاد