من خودم ب شخصه میرفتم آسمون شب رو نگاه میگردم از ستاره ها لذت میبردم
موقع تماشای ستاره ها ی جا پهن میکردم وسط حیاط با ی بالشت همونجا راحت نگاشون میکردم و ی چایی میخوردم
بعد نیم ساعت میرفتم توخونه مون و ی جا در سکوووووت کامل میخوابیدم...صبح با صدای اذان بلند میشدم ی نماز میخوندم عاشق افتاب صبحم آخه حوالی ۵
بعدش ک یکم قدم میکردم و ب همه باغچه آب میدادم میرفتم کتاب شعرمو برمیداشتم (ازتوگوشی نه خود کتابشو ) و میخوندم همونجا
بعدش ی صبحانه میخوردم
از مزه ی نون ِتومیبردم حتی اگ اردش تلخ بود
و از مربا حتی اگر شیرین نبود
و ازچای حتی اگر سرد بود