خب طفلی برادرت هم میخاستم دل مادرت بدست بیاره هم روش نمیشده خیلی بمونه واقعا درک این خیلی سخت نیست
زن داداش و داداش اسی صبح دعوت بودن احتمالا نمیخاستن دل اینارو بشکنن گفتن دیر میایم بجای بگن کنسل
خب مگه چیه
والا من مادرم یبار بنده خدا کلی غذا پخته بود ما یادمون رفته بود رفته بودیم غذا خورده بودیم بیرون بیچاره گفت چه خوب که بیرون بودین فدا سرتون شما روزای خوبتونه لذت ببرین.ازین قابلمه های غذا زیاد پخت میشه و همیشه هست.....
یه چیز جالب یادم اومد
همین خواهرشوهرم که الان مث اسی غر میزنه و میگه چرا آخر هفته ها میان و ما مث گارسون هستیم.یادمه من تو دوران عقد که بودم خواهرشوهرم میگفت منم ازدواج کنم اولا فقط،میام خونه مامانم نهار و شام تا شوهرم بتونه پولهاشو جمع کنه
ولی سختش بود ما میرفتیم.
الانم غر میزنه که ما مگه کلفتیم مادرم نمیتونه مادرم پیره
والا هر وقت میریم خواهرشوهرم یه گوشه لم داده تکون نمیخوره مادرشوهرم سینی سنگین و بلند میکنه توش پر میوه و اینا من دلم رحم میاد پامیشم خودم پذیرایی میکنم اون فکر مادرش نیس
اون حسوده دوست داره مادرش فقط برا خودش باشه و کار کنه.
وگرنه تو دختر خونه ایی باید همه کار کنی به مادرت فشار نیاد اگه راست میگی
مگه خونه های ماها میان مث کوزت کار نمیکنیم؟اونم ماهی یبار میخاد عروس و دعوت کنه و پذیرایی کنه