بعد اینکه قبول نکردم همو ببینیم رابطمون یکم خشک شد اما بازم اون میگفت من دوست دارم و نمیخام از دستت بدم اما من اون حس های زنونم میگفتن یکم سرد شده
تا دیشب
دیشب ازم راجب گذشته پرسید من بهش حق میدم ک یسری چیزارو حق داره بدونه اما من وقتی یاد گذشته میفتم خیلی بهم میریزم
چن بار ازم پرسیده بود راجب گذشتم اینکه چرا جدا شدم اما همش میگفتم هیچ وقت ازم نپرس حالم داغون میشه
دیشب ازم پرسید تو ازدواج قبلیت رابطه داشتی من حس کردم خیلی خورد شدم حالم بد شد بهش گفتم آره داشتم
و اینکه چرا جدا شدم و چمشکلاتی داشتم با طرفم رو هم بهش گفتم
اینکه منو میزد اینکه منو میترسوند اینکه سیگار میکشید همه رو گفتم و حس خورد شدن داشتم پیشش
حرفامو شنید و به اون طرف فحش داد یکم باهام حرف زد ولی من نمیخاستم دلسوزی و ترحم اش رو
بهم گفت گریه نکن ناراحت نباش الکی گفتم خوبم و گفتم میخام بخابم
اما دروغ گفتم دیشب خورد شدم له شدم میدونم اون لیاقت ی آدم بهتر رو داره
جدا آزینا اون ی ادمپاک و خوبه حتی اگه خودشم منو بخاد خانوادش قبول نمیکنن
و اینکه اون مذهبیه و من زیاد مذهبی نیستم.
صب بهم پیام داد اما جواب ندادم نمیدونم چی باید بگم خجالت میکشم ازش