شوهرمنم اینجوری بود .من خیلی صبوری کردم طوری که برای خودم ارزشی قائل نبودم .نمیتونستم حتی یه لیوان آب خوردن رو راحت بخورم .همش میگفتم الان میاد ودعو ا راه میندازه.
یهو شرایط مالیش بهتر شد و الان کمی بهتر شده .روزایی که کارش به بن بست میرسه همون جوری میشه ولی دیگه منم میتونم حرفم رو بزنم داد بزنم و بگم کارش ایراد داره و فقط من نیستم که حرف بخورم . میدونی سالها رو دلم موند که بایت ایراد کارش حرف بزنم و بهش بگم که اگر سرم داد زدی مشکل خودته .
شوهر من به شدت وسواس فکری داره و متوجه هم نمیشه .سختگیر هم هست .
من همیشه شکایتم رو پیش خدا بردم . البته اواخر دیگه به خانوادش گفتم و خانوادش خوب هستن و از اونجا مادرشوهرم هم این جوری هست پدرشوهرم سریع فهمید ودست به کار شد و از نظر مالی یکم بهمون رسیدگی کرد .قبل اون مادرشوهرم نمیذاشت به ماکمک کنه