من از بچگي از يك سالگيم پدر و مادرم جدا شدن از هم
و من با مادربزرگم يعني مادر پدرم زندگي كردم تا 13 سالگيم كه مادربزرگم فوت كرد…از 6سالگيم بابام زن گرفت و وقتي 13سالگيم مامان بزرگم فوت كرد من رفتم با پدرم زندگي كردم و زنش تا 17سالگي از 17سالگيمم ازدواج كردم تااالان كه 24سالمه
الان پدرم 65 سالشه و مستاجر نشينه و از لحاظ مالي خيلي وضعش ماليشون خرابه من از وقتي ازدواج كردم كلي بهشون كمك مالي كردم از 20ميليون بگير تا هزارتومن و… پدرم 4ماهي هست بخاطر ديابتي كه داره پاش زخم شده و انگشت هاي پاشو قطع كردن
تو اين 4ماه كه مريض بود من اكثر بيمارستان هارو رفتم و كمك مالي هم خيلي كردم يعني شوهرم بهم داده دادم بهشون
ولي زن بابام پشت سر شوهرم خيلي حرفايه بدي زده و كلي راجبمون حرف بد زده الان هر بيمارستاني ميرن يك روزه ميان زنگ ميزنه توم بيا منم بعضي هاشو كه ميتونم رفتم بعضي هاشو شرايطشو ندارم برم چون تو زندگي خودمم مشكلاتي دارم به همين دليل وقتايي كه نميتونم برم زن بابام كلي بهم چرت و پرت ميگه و به همه فاميل ميگه من دختر بي فكرو بي خيالي هستم و بهم ميگه برو نميخواد زحمت بكشي بابات مرد براش استوري بذار منم واقعا صبرم سررسيده چندين ساله دارم اين حرفاشو تحمل ميكنم شما باشيد جايه من چيكار ميكنيد؟؟؟؟؟