من پدرم رو تو شرايطي از دست دادم كه كاملا سالم بود. تا شنيدم كه ناخوش هستن سريع اومدم ايران كه كمك دست باشم، خلاصه دوران خيلي بدى بود. از بيمارستان تا خريد قبر و مراسماتشون. سرو كله زدن با فاميلى كه مرغشون يه پا داره و خودت بايد جاى همرو پر كنى. من حتى براى اينكه مادر و خواهرم كم نيار عزا دارى درست و حسابى هم نتونستم بكنم چون فقط داشتم اونا رو ساكت ميكردم و چون خواهر بزرگم و برادر ندارم همه مسئوليت به دوش من بود. از تحويل پدرم از سردخونه تا تمام كارهاى بعديش.
خدا صبر بده به هركسى كه اين مصائب رو تجربه ميكنه ولى الان حتى بعد از گذشته ٢ سال هنوز نميتونم عكسهاى پدرم رو نگاه كنم يا يادشون كه ميافتم سعى ميكنم خودم رو مجبور به كار ديگه اى كنم.
من اصلا نميتونم باور كنم كه پدرم فوت شدن، همش فكر ميكنم سفره و حتما هست.