بعد فوت مادرم یه خوابی دیدم... بسیار عجیب
خواب دیدم سر قبر مادرم هستم و فصل پاییزه واسه زنده ها اما در کنار زنده ها.. مرده ها دارن میگردن و با هم حرف میزنن و میخندن و شربت و شیرینی میخورن مثل مهمونی ولی فصل واسه اونا بهاره
رفتم مسجد کنار قبرستان از گنمره مسجد نگاه کردم دیدم کنار مسجد یه باغ بزرگ بود پر از درختای سبز که انتها نداشت لابلای درختها هم آدمهایی با لباسهای سفید و سیاه می چرخیدن، مادرم را اونجا دیدم داره غذا میخوره دویدم بیرون خواستم برم تو باغ دربون در گفت اول باید غذا بگیری و بری داخل... دیدم دو تا دیگ بزرگ غذا دم در باغه.. بشقاب برداشتم زدم تو دیگ میآوردم بیرون، چند دونه برنج میومد تو بشقابم، هرکاری کردم نتونستم ظرفم پر کنم، پشت در داشتم گریه و التماس میکردم بذارین مامانم را ببینم که بیدار شدم.
به نظرم اون دنیا همینجا و در کنار ماست، فقط نمیتونیم ببینیم... مثل فراصوت و فروصوت که نمیتونیم بشنویم ولی وجود داره، دامنه دیداری ماهم نمیتونه ارواح را ببینه، درحالی که شاید درست کنار ما باشن و با ما زندگی کنن.