از بچگیم حسرت خوردم همیشه
حسرت یه پدر خوب رو دلم موند
حسرت یه مادر خوب و با حوصله رو دلم موند
دعوای پدر مادرم هر روز جلو چشمه
روزی شده پدرم رو مادرم دست بلند کرده صحنه جلو چشممه
حسرت یه زندگی اروم و بی درد سر رو دلم موند
حسرت یه مسافرت خانوادگی
حسرت یه خانواده خوب
حسرت اینکه از ته دل بخندم همه اینا واسم حسرت شد
حالم خیلی بده واسه زندگی که نکردم
هیچ خاطره خوبی از خانوادم ندادم هیچ
میگم خدایا چرا سرنوشتم و بد نوشتی چرا کاری کردی که بخاطر زندگیم هر روز و هرشب گریه کنم چرا اخه
خدای من من خسته ام خیلی خسته همش امیدوار شدم اما بعدش دوباره نا امید شدم یعنی نا امیدم کردن
خدایا چرا من باید با این سن این همه فکر و خیال داشته باشم چرا اخه
خدایا بسه دیگه خسته شدم