بچه ها مادرم دوست داشت من به زور برم گیلان باهاش زندگی کنم. تو تهران خونه داریم. من ۴۱ سالمه. تک فرزندم. همه چی رو باید اول از ایشون اجازه بگیرم. اگه ایشون اجازه ندند، نفس هم نمی تونم بکشم. اینقدر فشار آورد که من رو یکسال به زور با خودش برد انزلی. میگفت خونه انزلی کوچکه. من احمق هم رفتم از هر جا که دستم رسید وام گرفتم . از دوستش تو آمریکا هم قرض گرفتم تا یک خونه درست و حسابی خریدیم. مامان نمی دونست من وام و قرض گرفتم. هیچی دوستش چند سال بعد که دلار کشید بالا، زنگ زد که دختر شما از من قرض کرده پول و من به دلار می خواهم. در صورتی که من تومان گرفته بودم ازشون نه دلار. مادرم افتاد به جونم ناجور که منو بکشه. کنار دریا. گلوم رو محکم فشار می داد تا خفم کنه و مدام بمن میگفت مردن کار خیلی راحتیه. همش تف میریخت و منو کبود میکرد کل بدنم رو. من میگفتم خوب این خونه حالا چهار میلیارد شده، قرض آن خانم تازه به دلار میشه ۷۰۰ میلیون تومان. مامان، خونه رو رهن بده یا بفروش. یک خونه کوچکتر بخر. میگفت من این خونه رو دوست دارم. مدام فحاشی می کرد. البته میگفت تو آبروی من رو بردی پیش دوستم. ولی خوب اگه من جای مادرم بودم، اینکارا رو نمی کردم. چون میگفتم، دخترم هم حالش بهتر از من حتما نیست. الان ابروی اون هم جلوی من رفته. من درک میکردم و به جای تنبیه، ریشه یابی مس کردم.