بچه ها تو این سه سال که ازدواج کردم با شوهرم هیچ وقت پشت من نبوده نه شوهر خوبی هست نه حامی خوبی خانوادش هم از خودش بدتر هم خودش هم خانوادش اختلال خودشیفته دارن دخالت کن سلطه گر زورگو یعنی تحمل فقط میکنم بخاطر اینکه پدرو مادرم فوت شدن و کسی رو ندارم اگه جایی رو داشتم رفته بودم تا الان و همش دندون رو جیگرم میزارم میدونم با این آدم آینده ی خوبی ندارم ولی موندم چیکار کنم مثلا خواهر و مادرش یه نظری بدن حرف اونا براش ارجعبته تا حرف من مثلا یبار داشتیم جایی میرفتیم مهمونی خواهرشم بود گفت خواهرم گفت همه پولارو بزاریم رو هم و بدیم کادو هی من گفتم نه جدا جدا باز پافشاری کرد و حرف خواهرش رو انجام داد یا با مادرشوهرم تو یه حیاطیم شوهرم گفت خواهرام اومدن ما هم باید بریم خونه مادرم خلاصه اصلا درکی ندارن حالم بد باشه با نخوام بیام باید هر سری هر کی هست اونجا منم برم خلاصه گفتم باشه تو برو من کارمو انجام بدم بیام خلاصه رفتم منم چند دقیقه بعد رفتم پشت در مادرش بودم شنیدم خواهراش دارن یادش میدادن که چیکار کنه برای من چیکار نکنه البته دخالت اینارو شوهرم نمیبینه میگه خواهرام دلسوزی میکنن به چیزی میگن تو حساسی نمیدونم از کی تا حالا پشت سر طرف حرف زدن شده دلسوزی یعنی واقعا دیگه خسته شدم نمیدونم چیکار کنم مشکل هم یکی دو تا نیست و نمیتونم دیگه تحمل کنم