2777
2789

0 البته الان تازه دارم مینویسم و یرایش نشده است ممکنه بعضی جاها بی مقدمه شروع کردم یا نیاز به ویرایش داره بعدا درست میشه دوم اینکه این واقعا قراره یه کتاب بشه و زمان میبره نمیتونم کلشو الان بنویسم چون خیلی گرفتارم شاغلم و خانه دار و بچه دار و .. ولی با جزییات همه رو هرچی تو لپ تاب تایپ میکنم به مرور میام اینجا میذارم هرکی دوست داشت به اینجا سر بزنه)

امیدوارم در آینده که این مطالب و تواریخ را میخوانم حسرت گذشته را نخورم ...

 در آستانه سی و پنج سالگی قرار دارم ، تمام عمر یا بهتر است بگویم از آن زمانی که خودم را به خاطر می آورم  گمان می بردم، گمشده ای دارم که او را نیافته ام، از ابتدا اطرافم انسان بسیار بوده لکن آنکه من در پی اش بوده ام چیز دیگری بود انگار دلم کسی را می خواست که هر لحظه به لحاظ روحی و روانی و علایق و سلایق و اهداف با من هم سو که نه فراتر از همسو دقیقا هم نظر باشد گاهی حس می کردم در عالمی سیر می کنم که دیگران متوجه آن نمی شوند و درگیر روزمرگی هستند دغدغه هایی داشتم که برای دیگران مهم نبود به اینکه ما و جهان و روح و جسم چه و که هستیم به مرگ زیاد می اندیشیدم و گاهی مثل انسان هایی که مواد روان گردان مصرف کرده باشند به پرواز روح و عوالم دیگر می اندیشیدم 



در درس و مدرسه مثلا یادم است سال سوم راهنمایی  به جای اینکه مثل بچه های خوب درس علوم را حفظ کنم و نمره بیست بگیرم به این می اندیشیدم که مثلا از این خاصیت رادیواکتیو که باعث جهش ژن می شود چطور می توان کنترل شده در شرایط آزمایشگاه استفاده کرد و ژن انسان را به گونه ای مطلوب تغییر داد یکی از موضوعاتی که به تحقیق درباره اش علاقه داشتم درمان بیماری ایدز بود آنهم با تغییر ژن گلبول سفید به نحوی که ویروس دیگر نتواند به سطح آن بچسبد و آن را شناسایی کند و مدام از معلم های مدرسه سوالات فراتر از سطح کتاب میپرسیدم و الان که معلم شدم درکشان میکنم که وقتی جواب سوالی را نمیدانی جلو بقیه شاگردها ناراحت می شوی و ممکن است دانش آموز پرسش گر را حتی سرکوب کنی خلاصه اغلب به موضوعاتی گرایش داشتم که برای دیگران جذاب نبود و حس می کردم در واقع آنها متوجه نیستند شاید گاهی حس خودبرتر بینی داشتم و این خود یک اختلال روانی باشد و یا شاید واقعا حق با من بود

متن خوبه بد نیست اما قلمتون شیوا و دلچسب نیست 

آدم احساس می‌کنه داره روزنامه میخونه 

محله تبلیغاتی 

مصاحبه کاری 

خسته می‌کنه اینطور نوشتن مخاطب رو

مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن  که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست         « حافظ »      دروغ میگن زمان حلش می‌کنه ... زخم کهنه بعد از دوباره باز شدن؛ عفونت بیشتری داره 🙂 مگه پیتزایی که فکر می‌کنی میتونی خوشحالم کنی ؟؟؟؟🙄🍕لطفا در تاپیک های روانشناسی ؛ آشپزی ؛ کتاب ؛ ورزش؛ و آموزنده تگ بفرمایید 😘

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

بهرحال این موضوع حتی با داشتن پدر و مادر و خواهر و برادری بسیار حمایتگر و مهربان و خانواده و فامیل و دوستان خونگرم و حتی پس از ازدواج با فردی موجه مهربان منطقی آرام و داشتن دو فرزند نیز پایان نیافت ، گاهی گمان میکردم که شاید چون هرگز عشق واقعی را تجربه نکرده ام کسی با شرایط روحی خودم و با ویژگی های شخصیتی خودم نیافته ام که از یکی شدن آرمان های بلندپروازانه یمان لذت ببریم و به این خاطر همیشه انگار گمشده ای دارم و در هر حال باز تنها هستم لذا با وجود خطرات بسیار و تنش های زیادی که برایم ایجاد می شد چون بسیار انسان چالش مدار و تجربه گرایی هستم و معتقدم تنها یکبار فرصت زندگی داریم و باید هر آنچه دوست داریم را تجربه کنیم عمیق ترین و داغترین و از نظر خودم واقعی ترین عشقی که میتوانستم تجربه کنم را اگرچه خلاف عرف و شرع بود

(و حتی بازگو کردنش در این کتاب ممکن است ذهن خواننده را نسبت به نویسنده که دوست دارد او را از هر عیب و نقصی مبرا بداند منزجر کند ، لکن به دلیل اینکه من به خودم قول داده ام که برای تسکین روحم و بی توجه به قضاوت ها کل حقایق را در این کتاب نقل کنم اعتراف می کنم که این عشق ممنوعه را ) هم به لحاظ عاطفی با شخصی که اگر در ادامه کتاب از نحوه آشنایی مان و ویژگی هایش بگویم شاید به من حق این اشتباه را بدهید به لحاظ عاطفی تجربه کردم اما تنها بعد از گذشت چندماه بسیار خسته تر و مایوس تر از گذشته آسیب روحی بسیار زیاد به غار تنهایی ام برگشتم آن عاشق واقعی هم از من وجذر و مد و تلاطم های روح بیش فعال ام خسته شد و مثل اکثر روابط زن و مرد پس مدتی با آنکه آن همه ادعای دوست داشتنم را داشت بی دلیل مرا با هزاران سوال مبهم تنها گذاشت و من در حالی که بزرگترین ریسک زندگی ام را برای ارتباط با او انجام داده بودم در ابهام و ترومای عظیم روحی کنار گذاشته شدم که این بخش خودش به تنهایی میتواند از آسیب های روحی و حالات روانی که بر من وارد کرد یک کتاب کامل باشد و در ادامه به آن جداگانه میپردازم ...

در آخر اینکه من در آستانه تولد سی و پنج سالگی ام اگرچه به ظاهر تمام مراحل زندگی ام را از دید مردم به درستی انجام دادم کنکور دادم دانشگاه رفتم استخدام شدم ازدواج کردم بچه دار شدم خانه و ماشین و مایحتاج زندگی ام را تهیه کردم لکن هنوز همان انسان تنها و سرگشته و به دنبال گمگشته بیست سی سال پیش هستم...

و اکنون به گمانم تازه فهمیده ام که مثل ماری که سالها عاشق شلنگ بوده از ابتدا معشوق یا هدفم را اشتباه متوجه شدم... که باز این هدف غایی را در آخر خدمتتان عرض خواهم کرد.

 هر انسانی در طول زندگی تجارب بسیاری کسب می کند اما شاید نتواند آنها را به تحریر در آورد اما من اکنون می خوام آنچه در توان دارم به کار گیرم و همه انچه به قیمت گذران عمرم فهمیده ام اشتباهاتی که داشتم و ... را هرچند خواننده را منزجر کند به حقیقت یاد داشت کنم شاید در طی اینکه این وقایع که مانند خنجری قصد سوراخ کردن سینه ام و فروپاشی را دارند همزمان که مرا از بازگو کردنشان آرامش بخشند کلید راهی برای شخص یا اشخاصی گردند و راهی را روشن کنند .

متن خوبه بد نیست اما قلمتون شیوا و دلچسب نیست آدم احساس می‌کنه داره روزنامه میخونه محله تبلیغاتی مصا ...

من خودم عاشق این نوع نوشتنم می‌دونم قدیمی و رسمیه ولی اینطوری دستم ب قلم می‌ره ممنون از نظر و اهمیتتون

در آخر اینکه من در آستانه تولد سی و پنج سالگی ام اگرچه به ظاهر تمام مراحل زندگی ام را از دید مردم به ...

حیف عزیزم خداروشکر زندگی خوبی داری به خوبیا همسرت فکر کن و درون اونو کشف کن عاشقش میشی و عشق تو اون میبینی البته اینا احتمالا بخاطر زود ازدواج کردن من الان ۳۲ سالمه با عشقم میخوام ازدواج کنم این حس ها خلا ندارم که گمگشته ام پیدانکردم بنظرم نباید زود ازدواج کرد باید فرصت تجربه و آشناشدن و عاشق شدن به بچه ها داد بلاخره ازدواج و بچه دارشدنم میشه بعد سی سالگی صورت بگیره انشاالله برا بچه هات سعی کن با عشق ازدواج کنن ❤❤❤ قشنگ هم مینویسی عزیزم 

بیست و شش سالگی ما منطقی و سنتی ازدواج کردیم

خب تا اون سن یعنی عاشق نشدی شاید خودت با کسی دوست نشدی و فقط با خواستگارها رسمی و سنتی آشنامیشدی باید خودتم از کسی خوشت میومد بهت پیشنهادمیدادن دوست میشدی احتمال زیاد عاشق میشدین و ازدواج میکردین دیگه گذشت اون دوران که میگفتن عشق بعد ازدواج پیدامیشه البته گاهی هم بعد ازدواج عاشق میشن ولی نباید ریسک میکردی تو که عشق برات مهم بوده 

خب تا اون سن یعنی عاشق نشدی شاید خودت با کسی دوست نشدی و فقط با خواستگارها رسمی و سنتی آشنامیشدی بای ...

مفصله با جزییات همه رو می‌نویسم اما الان شیفت عصرم باید کارامو کنم برم مدرسه شب بقیشو میذارم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز