از ناراحتی خوابم نمیبره. هیچوقت فکرشو نمیکردم آنقدر بدبخت باشم
مادرم شانس نیاورد مادرم خیلی زحمتمو کشید موند ب پام تا عروسی کردم بعد خودش عروسی کرد با ی مرد پست عوضی که بعد عروسی چهره واقعیش رو نشون داد ی مرد خیانتکار پست
پدرم ک معتاد بددل بود همیشه ب شدت در قفل میکرد رو مادربزرگم ( مادر خودش ) و مادرم دیگه طاقت نیاورد طلاق گرفت....
الان بابام کمپ خونه پدریشو فروختن وکالت تام بلاارض گرفتم ازش ک حقشو بالا نکشن چون اعتیاد شدید داشت بردمش کمپ
از اون طرف عموهام میخوان حقمون بخورن من شهر غریب زندگی میکنم میخوام واسه بابام نزدیک خودم خونه بگیرم با شوهرم روابطش خوبه عموهام حسودن میگن نه
از اون ور اومدم شهری ک مامانم زندگی میکنه از بس شوهرش پست نرفتیم خونش با شوهرم اومدیم هتل چی بگم از احترامایی ک گذاشتیم به شوهر مامانم الان جلو شوهرم شرمنده
مامانمم دوتا پسر داره داداش دارم نمیتونه جدا شه همش گریه میکنه از دوریم فردا میرم دم خونه ببینمش برگردم شهرم چقدر بدبختم من اینا خلاصه بود.....شوهرم تا یچیز بگم بهم تنا میده زخم زبان میزنه آبروم رفته