یک دوست دارم از بچگی جز اکییپ ما بود خیلی صمیمی هستیم ۴ نفریم از ریز و درشت زندگی همدیگه خبر داشتیم
حالا از وقتی شوهر کردیم همه امون کمتر ولی بازم مدام از هم خبر میگیریم و همدیگه رو گاهی میبینیم
حالا یکی از این دوستان ما از همه امون همیشه بعلاوه اینکه مهربون تر و ساکت تر بود خوشگل ترم بود و هست اینقدر خوشگله و چهره اش دلنشین از اون چهره های مظلوم، مهربونی و ادب،شخصیت از سر و روش میباره، حتی اولین بار ببینیش بهش اعتماد میکنی، آدم دوست دارم سفت بغلش کنه فقط ازش گاز بگیره
ایشون ۱۰ ساله ازدواج کرده از همه ما زودتر
در این ۱۰ سال راجب زندگی همه امون یا همه آدما که میشناسم حرف بوده، حدیث بوده، حرف پشت سر بوده، شایعه بوده، حاشیه بوده، دعواها بوده، تاپای طلاق رفتن بوده، قهر و اینا بوده و خلاصه اما این دوستم نه خدا رو شکر
هیچی.. اصلا انگار نه انگار این دونفر به عنوان زن و شوهر وجود دارن..حتی تو شبکه های مجازی نه خودش نه شوهرش هیچ فعالیتی ندارن هرکدومشان یک پیج داره فقط ..بعد خودشانم اصلا کاری به کار هیچکس ندارن
(دوستم که از بچگی نه حسود بود نه مغرور بود نه کینه ای بود فقط یک فرشته پاک و معصوم بود)
بعد امروز دیدمش ازش پرسیدم چقدر همسرتو دوست داری؟
بعد کمی حرف زدن با هم خواست بحث عوض کنه من نذاشتم یهو شروع کرد بهم گفت ؛ هنوزم وقتی شوهرم با کت و شلوار از سرکار میاد خونه و چشمم بهش میافته احساس میکنم خوشبخت ترین زن دنیام که چنین مردی دارم.. هنوزم بعد ۱۰ سال بعد چند ساعت ندیدن، میبینمش استرس میگیرم و قلبم تندتر میزنه انگار نامزدمه و بعد چند روز دارم میبینمش ازش خجالت میکشم و ذوق دارم..
هنوزم نگران اینم غذام خوب نباشه و دوست نداشته باشه..
هنوزم با ذوق و علاقه مثل تازه عروس ها لباس هاشو میشورم، اتو میکنم، مرتب میکنم..
هنوزم صبح ها براش لقمه میگیرم تا دم ماشین دنبالش میافتم و به زور به خوردش میدم..
وقتی داشت این جمله رو میگفت تو چشماش نگاه میکردم که چقدر داشت با ذوق و صداقت از ته دلش این حرف ها رو میزد فهمیدم چرا تو این ۱۰ سال اینقدر خوب، عاشقانه، بی حاشیه، بی حرف و حدیث، بی شایعه زندگی کردن
حقیقتا اون لحظه گفتم چرا واقعا چرا همه آدما نتونن چنین زندگی و رابطه ای داشته باشن؟