به پشت سر برگشتم ، چند درخت خشک پیدا بود و بر بالای پلهها یک در بزرگ چوبی بیرنگ و رو ، زوزهی باد را میکشید
گفت: مرا یادت هست؟
دویدم و در راه فکر کردم من چه یادی دارم ، چرا یادم به وسعت همهی تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی می کنند و من در یاد هیچ کسی نیستم؟