فکر میکردم شوخی میکنه نگو راست میگفته نقشه داشته
وقتی شوهرم اومد من خونه نبودم رفته بودم عروسی شوهرم چند کیلو میوه آورده بود با دو تا شال (که یکیشو داد به خواهرش)و یه دست لباس برا دخترم شوهرم اومد عروسی شب عروسی بودیم فرداش خواهرشوهرم میوه هارو آورد گفت برا خودتونه
شوهرمم یکمشو برداشت بقیشو داد ببره
گذشت دیدم هی به بچم میگه میای با هم بریم فلان جا بگردیم و...
از شوهرم پرسیدم جایی میخواین برین گفت از چند روز قبل اومدنم هر روز زنگ میزده که بیا ببرم دکتر و...
باز دیدم به دخترم گفت مگه من نگفتم پولا برا من خوراکیا برا تو
مام عروسی داشتیم دستمون خالی شد کلا یک و خورده ای پول داشتیم خواستیم بریم یکم خوراکی برا خونه بگیریم
که خواهرشوهرم فرداش شوهرمو برداشت برد وقتی برگشتن فقط ۶۰ تومن تو کارتش بود😐
الان ما هیچی تو خونه نداریم که بخوریم اونم انگار با نگاش میخنده بهمون
اینم بگم شوهرم یه مدته کارش یه شهر دیگست و ۲۰ روزی یبار میاد خونه که اونم خواهرشوهرم اکثرا پلاسه اینجا تا ساعت ۱۲ و ۱ شب
خیلی حرص خوردم آخه پول یارانمون بود و دیگه پولی نداریم