یاد شعر مولوی افتادم
چون جنین کش می کشد بیرون کرم
می گریزد او سپس سوی شکم
لطف رویش سوی مصدر می کند
او مقر در پشت مادر می کند
که اگر بیرون فتم زین شهر و کام
ای عجب بینم بدیده این مقام
یا دری بودی در آن شهر وخم
که نظاره کردمی اندر رحم
یا چو چشمهٔ سوزنی راهم بدی
که ز بیرونم رحم دیده شدی
آن جنین هم غافلست از عالمی
همچو جالینوس او نامحرمی
اونداند کآن رطوباتی که هست
آن مدد از عالم بیرونی است
آنچنانک چار عنصر در جهان
صد مدد آرد ز شهر لامکان
آب و دانه در قفس گر یافتست
آن ز باغ و عرصهای درتافتست
جانهای انبیا بینند باغ
زین قفس در وقت نقلان و فراغ
پس ز جالینوس و عالم فارغند
همچو ماه اندر فلکها بازغند
و ...
در مورد همین جمله اولت