من ازدواج کردم یه بچه ۸ ساله دارم ...به مدت ۱۰ سال کنار خانواده خودم زندگی کردیم یعنی با مادرم و برادر خواهرام همسایه دیوار به دیوار بودیم ..طی این ۱۰ سال خیلی اذیت شدم ..بچه های خواهر برادرام رو خیلی محل نمیدادم که زیاد نیان خونمون چون شوهرم دوست نداشت ...فقط خواستم زندگیم حفظ بشه ...اینم بگم اینکه رفتیم کنار مادرم برای زندگی ..نقشه ی مادرم و پدر شوهرم بودکه میشد داییم، و ما اصلا نمیخواستیم تو اون روستا و کنار اونا زندگی کنیم ...و مجبور شدیم ...و اینم بگم خانواده خودم هم خیلی اذیتم کردن این سالا ...حالا بعد عمری خونمون رو با بدبختی فروختیم و اومدیم شهر شوهرم زندگی کنیم ...اما حالا که میبینم شوهرم چقد برادر زاده هاشو تحویل میگیره خیلی زورم میاد ...دست خودم نیست ...اینم بگم که با خانواده برادرش هم قهریم و شوهرم هم به خاطر من هیچ کدوم از مجلساشون رو شرکت نکرده و خیلی پشتمه همیشع...به من بگید چه رفتاری بکنم ...
خیلی وقته که زندگی کردن رو فراموش کردم ، خیلی وقته که خنده برام شده آرزو ، یادمه از وقتی که پسرکوچولوم به دنیا اومد نتونستم براش درست مادری کنم ..من شرمنده اونم ..و برای خدا بندگی نکردم..من بیمارم ..کاش ته دلت فقط بگی خدایا شفاش بده ...شاید خدا ، صدای منو از زبون تو شنید ...شاید من رو به زندگی برگردوند ..و من از کسی که نمیشناسمش ولی زندگیمو مدیون دعا و دل مهربونشم تا ابد ممنونم...
دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳
از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباسهای خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!
عزیزم همسرتون بعد مدتها اومده شهر خودش و عادیه ک باهاشون خوب و مهربون باشه ب مرور اینم درست میشه
آره راس میگی
خیلی وقته که زندگی کردن رو فراموش کردم ، خیلی وقته که خنده برام شده آرزو ، یادمه از وقتی که پسرکوچولوم به دنیا اومد نتونستم براش درست مادری کنم ..من شرمنده اونم ..و برای خدا بندگی نکردم..من بیمارم ..کاش ته دلت فقط بگی خدایا شفاش بده ...شاید خدا ، صدای منو از زبون تو شنید ...شاید من رو به زندگی برگردوند ..و من از کسی که نمیشناسمش ولی زندگیمو مدیون دعا و دل مهربونشم تا ابد ممنونم...
یعنی جنگ و دعوا با شوهرت و خانواده اش نکن با سیاست پیش برو برای خودت کار ایجاد کن که سرگرم بشی و پیش ...
اصلا کسی جرات نمیکنه که از من توقع داشته باشع شوهرم خیلی هوامو داره ...اصلا نمیذاره کسی بهم چیزی بگه ...الانم اگه بگم بچه ها رو محل نده محلشون نمیده ....خودش میگه فقط میخوام زندگی کنم ...هرچی تو بگی .....ولی من هم دلم میسوزه که بخوام بگم محلشون نکن هم لجم میگیره که به خاطر اون بچه های خواهر برادرامو محل نمیدادم
خیلی وقته که زندگی کردن رو فراموش کردم ، خیلی وقته که خنده برام شده آرزو ، یادمه از وقتی که پسرکوچولوم به دنیا اومد نتونستم براش درست مادری کنم ..من شرمنده اونم ..و برای خدا بندگی نکردم..من بیمارم ..کاش ته دلت فقط بگی خدایا شفاش بده ...شاید خدا ، صدای منو از زبون تو شنید ...شاید من رو به زندگی برگردوند ..و من از کسی که نمیشناسمش ولی زندگیمو مدیون دعا و دل مهربونشم تا ابد ممنونم...
به شوهرت نگو چون من بچه های خواهر برادرامو محل نمی دادم تو هم محل نده. اگر دیدی رفت و آمد بچه ها به نحویه که اذیت میشی بگو شوهرت کنترل کنه... یه جوری نگو که انگار داری معامله می کنی