من 5 ساله اینجوری میگذرونم . با اونا زندگی میکردیم چندین بار پدرشوهر و مادرشوهرم بیرونمون کردن از خونشون میگفتن جدا کن خونه تو . ولی شوهر گاوم جدا نمیکرد.از در بیرونش میکردن از پنجره میومد تو . دیگ آخرین بار 7 ماه پیش با خانوادش دعوا کردن پدرش
ما رو باز بیرون کردن پدر شوهرم شوهرمو زد با بچه کوچیک افتادیم تو راه بیست چهار ساعت برگشتیم بندرعباس
مثلا جدا شدیم
طلا فروختم زمین خرید تو روستای پدرش و این هشت ماه کلا هیچ وقت حرف برگشتن نشد
چند روز پیش عروسی خاهرش بود رفتیم تبریز عروسیش
از وقتی رفتیم اونجا و پدر و مادر بعد خاهزش تنها موندن
میگه عید ک رفتیم تبریز دیگ برنمیگردم میرم سرخونه پدر و مادرم تنهان و فلان ( دو تا از جاریام دیوار ب دیوار مادرشوهرمه) میگم اونا هستن میگه اونا خونشون جداست میگم ما هم جداییم خب میگ نه هنوز خونه نساختیم ک
میگم اگ برگردی بخدا بچه ها رو میزارم میرم و طلاق میگیرم میگ مشکلی نیست تو راحت باش
اصلا رفتنم براش مهم نیس
دلم گرفته
کارم شده گریه
از خانوادم دورم تنهام
خدا چرا جونمو نمیگیره
چرا این بی عرضه نمیخاد مستقل شیم چرا نمیخاد مثل بقیه داداشاش بشه
دارایی پدرش از ما هم بیشتره بخدا
نمیدونم چرا خانوادش مهم تر از ماست براش
من حالم ازش بهم میخوره
نمیخام نزدیکم بشه