مام رفتیم تو خونه یه دفعه صدای جیغ اومد
اینم بگم بابابزرگم سوپری داره و تو مغازه بود
مامامانبزرگمم با مامانم و زندایی بزرگه و دایی کوچیکه رفته بودن عروسی کسی غیر از ما خونه نبود
وقتی صدای جیغ اومد منو پسرداییم اومدیم تو حیاط دوباره صدای جیغ اومد پسرداییم التماس میکرد برو نزار دعوا کنن خیلی ترسیده بودیم
دویدیم بالا داییمو گرفتم نشوندم رو مبل دیدم زنداییم و دخترا نشستن رو مبل دارن گریه میکنن فهمیدم داییم زنداییمو زده
اینقدر ترسیده بودم گریه میکردم گفتم آخه اینا چه کاریه میکنین صداتون میره بیرون یکی میشنوه زشته بخدا
نشستم یکم گریه کردم بعد داییمو قسم دادم که دیگه دعوا نکنن و دست پسرداییمو گرفتم اومدیم بیرون
همینکه از در اومدم تو تراس دیدم عروس های عموهای بابا و مامانم تو کوچه وایسادن
برگشتم تو خونه گفتم دایی خاله اینا تو کوچن دعوا نکنین میفهمن و رفتیم پایین
اینم بگم شهر کوچیکه و خونه بابابزرگم و داداشاش کنار هم هستن ۶ تان هر شیش تا کنار همن و خونه بچه هاشونم نزدیک خودشونه
بابابزرگای منم با هم داداشن
یکم گذشت رفتم تو مغازه بابابزرگم که کنار خونشونه دیدم داییم اونجاست داره با گوشی حرف میزنه یواش پرسیدم زندایی کجاست گفت رفت خونه باباش
خونشون تو یه کوچست
گفتم بچه ها کجان گفت خونن
منم رفتم پیش بچه دیدم مثل ابر بهار دارن گریه میکنن
گفتم چیشده گفت دعوا کردن دعوا بالا گرفته داییم با یه چوب کوچیک چند بار زده رو دست و پای زنداییم و دختر داییمم گفته ما یتیمیم یکی هم زده رو دست اون
و گفته برو خونه بابات
خلاصه زنداییم رفته و زنگ زده به دایی کوچیکم که بابات بچه هامو میکشه
آخه بابابزرگم بچه های خودشو نزده نوه هاشو بزنه