خیلی باهم خوب بودیم تا اینکه من یه رازی داشتم موقعی که ناراحت بود از دستم جلو مادر و خواهرم لو داد .بعد اون موضوع گل و شیرینی و کادو گرفت به پام افتاد ،باهاش حرف میزنم ولی مثل قبل بهش محبت ندارم میفهمه .اونم فقط خرج میکنه که من عصبی تر نشم تو چشاش که نگاه میکنم ازش بدم میاد به چشم آدمی که خیانت کرده بهش نگاه میکنم .حتی حاضرم ازش جدا بشم ولی چون مریض هستم فعلن شرایط ندارم .نگاهش بهش تنفر انگیز شده .حس میکنم دیگ نمیشه به این آدم اعتماد کرد یا میگم دو روز دیگ بچه بیارم تکلیف چی میشه همش میگه این همه خوبی دارم یه بدی کردم ببخش ولی من مشکلم اینه اعتمادم بهش رفته .نمیدونم چیکار کنم