ببین از تعریفاتی که از پسرت داری مشخصه ازتو یا پدرش میترسه که رازهاشو بگه یا مورد قضاوت قرارش میدین یا دعواش میکنیم یا رازشو به پدرش میگی برای همینم احساس امنیت نمیکنه که بگه سعی که باهاش مثل یه دوست باشی تا کل چیزایی که ارزوشو داره یا دوست داره تجربه کنه رو بهت بدون هیچ ترسی بگه تا تو بعنوان یه مادر راه درست و غلط رو به یاد بدی
اگه این کارو نکنی خودش توی افکارخودش بزرگ میشه بدون اینکه راه درست و غلط رو از هم تشخیص بده
کم کم باهاش صمیمی شو بعد خودش بهت میگه اما سرش عصبانی نشو بوس فعلا چیزی راجب مساعل نمیدونه و ممکنه هرچیزی رو بگه