چه رشته ای رفتیو میخوان ببینند چی قبول میشی درس تموم شد میپرس سرکار میری سرکار حالا یا رفتی نرفتی باز میپرسن کی ازدواج میکنی ازدواج میکنی میپرسن خونه از خودته و کلی حرف درمورد شب عروسی که غذاش چی بود چنان بود فردای عروسی میان به مادرشوهرت میگن حالا برا عروست کاچی بردی؟ چیزی هم دیدی یانه بعد از چند وقت میان میگن بچه نمیخوای؟
واااایی به توچه...بچها اینایی که گفتمو فامیلای ما میپرسیدن ازم تماااااام اینارو پرسیدن حالام میگن بچه میخوای یانه... روانی شدم رفتم خونه یکیشون دستم شانسی رو شکمم بود میگه مبارک باشه حامله ای...همش سرشون تو زندگی منه دیوونم کردن من هنوز یه سال نیست عروسی کردم تازه عروسم فقط دو سه ماهه رفتم سر زندگیم اینایی که من دیدم باورکنید شب سرشون رو زمین میزارن بخوابن یهو فکر من میاد تو سرشون که آیا الان باشوهرم خوابیدم یا بیداریم یا رابطه داریم الان داریم چیکار میکنیم...باورکنید همینه خستم کردن بخدا شب عروسیم زن فامیل دورمون بلندشه اومده مادرشو خواهرش برادرشو خواهرزادشو آورده شب عروسیم همه چیز عاااالین بود از هر نظر که بگید غذا مزه بهشت میداد اومدن نفری چندتا ظرف بردن بعدها از یه بچه به گوشم رسید میگفتن فسنجونش ملللس بود باید یخورده شیرین بود در این حد! خودشونم تو کف این عروسی مونده بودند از بس همه چیز عالی بود نتونستن چیزی بگن اینو گفتن...نباشه همچین اقوامی که سالی یه بارم نمیبینیشون ولی جایی ببیننت سرشون میکنند تا نهایت آدم. از بس دلم پر بود فقط میخواستم خودمو خالی کنم