بابام گفت عیب نداره شد ولی عوضش یاد گرفت تو کاری ک بهش مربوط نیست دخالت نکنه
زن بابام گفت اون قصد بدی نداشت ک
بابام عصبانی گفت رفته تو دهن من حرف گذاشته از جانب من چرت و پرت تحویل بچه هام داده
چند وقت پیش ک قهر کردی وقتی خواستی برگردی اینجا جلوی پسرت بهت گفتم ک من و بچه هام یه خانواده ایم ک تصمیم داریم کتار هم زندگی کنیم ، من دوست دارم تو هم عضو اسن خانواده باشی و کنار ما زندکی کنی ، اما نظر خودمو بهت تحمیل نمیکنم
هر موقع به هر دلیلی دلت نخواست اینجا کنار ما زندگی کنی و عضو ایم خانواده باشی خودت بهم بگو تا تکلیفمون رو روشن کنیم
پسرت همه اینا رو شنید و بازم اومده چرند تحویل بچه های من داده؟؟؟
زن بابام باز میگفت اون میخواسته دلسوزی کنه
بابام دیکه اینجا عصبی شد گفت مکه ما اینجا جیگرتو به سیخ کشیدیم ک هی میگی دلسوزی..دلسوزی ..
یه جوری حرف میزنی ک انگار تو یه بره ایی ک بین یه مشت گرگ گیر افتادی پسرتم چوپونه اومده تو رو نجات بده
اگه قراره پسرت هر روز به بهانه دلسوزی بیاد سرک بکشه تو زندگی من و به جون بچه هام بیفته بگو تا یه فکر اساسی کنم
زن بابام دیگه کامل زبونش بند اومده بود نمیدونست چی بگه
گفت اون یه فکری کرده بوده ، فکرشم اشتباه بوده البته ، من خودم بهش گفتم اینو ، تازه من خودم از خدامه بچه هات اینجا باشن
خلاصه هی سعی میکرد حرفهایی بزنه ک خودش قبولشون نداره
دیشب انقدر بابام حرصی بود ک هر لحظه امکان داشت به زن بابام بگه برو خونه پسرا بسلامت