امروز چهل روز شد که دارمش
ناخواسته باردار شدم دلم تو این زمان بچه نمیخواست
میخواستم وقتی خودم دلم میخواد و منتظرش هستم بچه دار شم که نشد
پر از حس تضادم درد بکشه دردم میاد و گریه میکنم تو جمع کسی بهش توجه نکنه یا چیزی بد راجبش بگه ناراحت میشم
دلم نمیخواد الان که دارمش اتفاقی براش بیفته و حاضرم پیش مرگش بشم
از طرفی دوسش دارم و دوسش ندارم
زمان هایی که خسته میشم و گریه میکنه و ساکت نمیشه دعواش میکنم
دلم میخواد برم بزارمش پیش مامانم و اون بزرگش کنه چون میدونم دوسش داره
ولی خب من مادرم باید من دلم بخواد بزرگش کنم ولی نمیخواد
از طرفی قیافه آش ظاهرش اصلا به دلم نمیشینه برام خیلی عجیبه هیچ وقت فکر نمیکردم یه مادر این حس و نسبت به بچه آش داشته باشه
اخه همه میگن هر بچه ایی برای پدر و مادرش خوشگلترینه ولی چرا برای من اینجوری نیست
پر از حس عذاب وجدانم به خاطر فکر هایی که میاد تو سرم به خاطر اینکه خسته که میشم دعواش میکنم اون مظلومان ترین حالت ممکن نگام میکنه
مادر بودن خیلی سخته خیلی
میترسی ناشکری کنی. خدا ناراحت شه ولی من چرا اینجوری شدم