یه حس خاصیه. فقط مامانها درک میکنن.پارسال این وقتها با یک شکم بزرگ و در انتظار دیدنش بودم. دم سحر دردام شروع شد و ول کرد و صبح رفتم بیمارستان که گفتن امشب زایمان میکنی.
دردهای زایمانمو تو راه مشهد کنار شوهرم تو ماشین کشیدم. شوهرم خیلی استرس داشت و هرچند دقیقه که دردها شدید میشد و نفسم بند میومد ماشینو نگه میداشت و شیشه ها کامل پایین میداد.
تا رسیدیم بیمارستانی که میخواستیم فقط تونستم به زور از ماشین پیاده بشم و ول بشم رو ویلچر