من از اولش شرایط و میدونستم و مامانمم ک ازم پرسید راضی هستی با ازدواجم یا نه من اوکی دادم
پدرم ده ساله فوت شده من بیست سالمه
نمیشد ن نگم تهش ک باید ازدواج میکرد. طرف هم تحصیلکرده اس دستش ب دهنش میرسه منتها 2 تا بچه داره ک عید و تابستون میان اینجا(خونه باباشون)
من ازشون متنفرم ب شدت رو مخن در ظاهر با هم خوبیم ولی نمیتونم تحملشون کنم اینجام چون خونه اوناعه پس من باید بذارم برم
خونه از خودمون داریم ولی مامانم نمیذاره تنها بمونم اونجا
دانشگاهم خوابگاه داره ولی 1 ساعت از دانشگاه تا خوابگاه راهه در حالیکه من الان ی ربعه میرسم دانشگاه
پانسیون هم خیلی گرونه
نمیدونم چکار کنم اینا هم عید و تابستون میان اینجا آینه دق من میشن.
منم مامانم نمیذاره جلو شوهرش لباس راحت(تاپ و شلوارک اینا) بپوشم نهایت تی شرت
دوستامو میذارن دعوت کنم ولی خودم بدم میاد
چون همین قضیه مرگ پدرمم اتفاقی فهمیدن من هیچی از زندگی خصوصیم بهشون نمیگم
لطفا اگر متنی ک نوشتم و کامل خوندین و پیشنهادی دارید کامنت بذارید خوشحال میشم🙂