واقعا از ازدواج متنفرم بعضی موقع ها میگم شوهر چشم رنگی و اینا زود پشیمون میشم یعنی اگر شوهرم بخوام واسه همون یه لحظس بعد عین چی پشیمون میشم با این خرجای بالا چرا باید من برم جهزیه بخرم پدرمادرم واقعا اذیت میشم من تو خونمون یه اتاق اختصاصی دارم تا ابد توی اون زندگی می کنم صرفه جویی هم میشه چرا آنقدر خونه و وسیله که چی بشه خرج عروسی و اینا هم بماند تازه هر روز آقا داماد باید تشریف بیاره خونه ما غذا هم بهش بدیم اه متنفرم من میخوام برم سرکار پولام همه رو خرج پدر و مادرم کنم ازدواج کنم آیا میشه
بعدشم با این ژنتیک داغون نسلم ادامه پیدا نکنه بهتره یه مشت روانی افسرده تحویل جامعه بدم
بعد از اون فکر می کنم زندگی رو دارم یادمیگیرم اینکه چقدر بیرحمه و چقدر باید صبور باشم شوهر کنم دوباره روز از روزی ازنو بچه و شوهر دوباره داستانهای جدید من تازه دارم به خودم عادت می کنم
تنهایی رو هم خیلی خیلی زیاد دوست دارم الان چن روزه خونمون تنهام خدا خدا می کنم هم خونه هام نیان تنها باشم شب و تنهایی واقعا قشنگه
و هزار تا دلیل که تصمیم دارم اصلا خودمو قایم کنم تا خواستگار پیدا نشه اصلا با مامانم جمع های فامیلی و بیرون و مسجد و پیش دوستاش که خدای نکرده یکی پیدا نشه چون اگه طرف مورد خوبی باشه مطمئنم مامانم اصرار میکنه بیان من باید کلی گریه کنم تا نیان اینجور پیش میرم تا آبا از آسیاب بیفته سنم بره بالا دیگه هیشکی نیاد🤣🤣🤣
دعا می کنم اصلا خواستگار نداشته باشم نمی دونم چرا بعضیا خواستگار دوس دارن