سلام یساله عقدم شوهرم تو ده سالگی مادرش فوت کرده از بچگی با زن باباش زندگی میکنه تو این یسال مادر شوهرم یه روز خوش برامون نذاشته دلمو شکونده ناراحتم کرده جلو همه از دروغ بدمو میگه جوری که حتی فامیلا خودمم به زور جواب سلاممو میدن من ادم اروم و ساکتیم هیچ بی احترامی نکردم همش پشتم بد میگه ازش بدم میاد دیگه بعد یه جشن ختنه سورون دعوت شدیم جشن برادر زاده مادر شوهرم بود
شوهرم به خانوادش گفت من نمیام کار دارم زنمم نمیاد بدون من اونوقت من فرداش که رفتم اونجا مادر شوهرم گفت به شوهرت بگو تو نیای من با خانوادت میرم مشکلی ندارم گفتم باشه میگم بهش اونوقت شوهرم راضی نبود من تنهای برم شوهرم گفت یا هردو باهم میریم یا هردو نمیریم منم قبول کردم اونوقت مادر شوهرم رفته به همه گفته از دست عروسم ناراحتم گفته نمیام جشن فلان پسرمم نمیزاره بیاد جلو همه گفته از فامیلای خودم تا فامیلای خودش حتی به برادر شوهرم و جاریامم گفته .خیلی ناراحت شدم من اخه نگفتم نمیام شوهرم گفت نمیام کار دارم الکی از دروغ رفته گفته عروسم اینجوری گفته 😔😔 خسته شدم از کاراش منم به شوهرم گفتم چرا مادرت اینجوری میکنه همش دلمو میشکنه و دروغ میگه جلو همه خرابم میکنه شوهرمم عصبی شد گفت نمیریم پس ولش زنگ زد به مامانش دعوا کرد که چرا اینجوری میکنی دخالت میکنی تو زندگیم و الکی میگی عروسم فلانه الانم مادر شوهرم از دست جفتمونه عصبیه هیچ محل نمیده به زور جواب سلام میده و خودشو میگیره به جا اینکه معذرت خواهی کنه طلب کار هم هست بنظرتون کار اشتباهی کردم به شوهرم گفتم؟ چون واقعا خسته شده بودم شب و روز کارم شده گریه به شوهرم گفتم نمیخاد بحث کنی خودش گفت بسه هرچی ساکت موندیم ،بنظرتون چیکار کنم کلا تو زندگیمون دخالت میکنه و همه چی و چه راست چه دروغ به همه میگه هیچ زندگی شخصی واسمون نزاشته