دبستان بودم شیفت ظهر بارون میبارید با چتر رنگی رنگی با مامانم برمیگشتم یهنونوایی کنار مدرسه بود همیشه بوی نون تازه میومد مامانم میگرفت با پرتقال باهاشون بهم میپیچید حیف که بزرگ شدیم حیف
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.