زنگ زدم به دکتر آسمان که دوسال دیگه نمیتونم ببرمش تهران پیشش
آسمان(خواهر دوقلوی معلولمه)
براش گفتم از حال و روزمون گفتم چقدر آسمان داغون شده همه میخوان بذارنش بهزیستی
بهم گفت الان من بیشتر از آسمان نگران خودتم حس میکنم آسمان بره نمیتونی تحمل کنی
آسمان میمونه آسایشگاه ولی تو دووم نمیاری
انگار حرفایی که درون خودم قایمشونکرده بودمو بهم گفت
از وقتی شنیدم حالم خیلی بد شده گریم بند نمیاد
میدونم بعد آسمان دیگه نمیتونم سرپا بشم
کسی رو هم ندارم راهی رو هم ندارم
بهم میگه بیارش مرخصی نمیتونم بگیرم مدیرم اذیتیه
تنهایی زورمم به آسمان نمیرسه همیشه عمم باهام میومد الان دیگه شوهرش نمیذاره دست تنها با اتوبوس چجوری برم از شهرستان تهران زورم نمیرسه منم همسن آسمانم دیگه نمیتونم تکونش بدم سوار اتوبوس منم اسنپ مطب
اوووف ذهنم پره