باران بزند کوچه دلش در تب و تاب است
انگار هوا مثلِ دلم پا به رکاب است
در من همه ی خاطره ها قد بکشد باز
تا صبحدمان حالِ دلم سخت خراب است
این پنجره ها پلک گشایند به شوقی
دیوار و درِ خانه ولی دارِ طناب است
جان کندَن دل بر سرِ دستم همه ی شب
سوگند به دل، خاطره اش زجر و عذاب است
بی او دلِ من تا سحر از غصّه بمیرد
مرگی ست که شرحِ غمِ بی حدّ و حساب است
من در غمِ این خاطره ها خانه به دوشم
امّا همه شب چشمِ گُلم گرمِ به خواب است
این کوه که افتاد به پایش دلِ من بود
با اشک سرودم که دلم آهِ مذاب است
چشمانِ غزل نوشِ دلش رحم نیامد
بر من که دلم مستِ همین جام شراب است
هر شب که دلِ کوچه بگیرد، دل من باز
در فکرِ همان چشمِ نجیب و دلِ ناب است
انگار هوا با دلِ من خاطره دارد
باران بزند، حالِ دلم باز خراب است