امروز رفتممحل کار یکی از بچه های پانسیون که قبلا میشناختمش
اونم دهه شصتیه، شش ساله خوابگاهه، گفت داره برمیگرده خونه، گفت خانوادش به موسیه ای راه اندازی کردن میخواد اونجا کار کنه، گفت پدر و مادرم گفتنبیا بشین بخون برا استخدامی، چندتا همخواهر داره، کاش منم یکیو داشتم میگفت بیا خونه ما دلتنگتیم، کاش منم خواهر داشتم، یه خانواده ای که منتظرمبود
از خوابگاه و آدماش حالم بهم میخوره