کلاس پنجمه
پنج شیش سالش بود مامانم چند بار قهر کرد شبونه رفت شهرستان صبح دیدیم مامانم نیست
بعدشم کلی بحث داشتیم
اینکه من خیلی کتک میخوردم و میدید و زل میزد به من و چشاش گرد میشد و بغض میکرد
خیلی بچه صبوریه هیچی نمیگه میخواد خودشو بیخیال نشون بده ولی متوجه میشم
مثل بچه های دیگه نیست اصلا دقیقا شبیه بچگی خودمه
آروم و دلسوز و یه مقداری هم ترس توی وجودشه
همیشه ترس داره کافیه مامانم بره توی اتاق در اتاقو قفل کنه سریع میره پشت در میگه مامان تو رو خدا درو باز کن و میلرزه
من از بچگی تجربه های خوبی نداشتم همش کتک و تحقیر
الان گیر کردم توی یه چاهی که نمیدونم خودمو چطور نجات بدم آینده ام چطور میشه یعنی
یه دغدغه دیگه اضافه شده که نکنه داداشم مثل من بشه
نمیدونم چکار کنم دارم غصه همه اعضای خانوادمو میخورم جز خودم😭💔