خانما بچه های برادر شوهرم صبح ظهر شب میان خونمون...
بعد جاریم شاغله بچه اشو همراش نمیبره اینام حیرون سیرون میان اینجا صبحا...( قبلا به جاریم گفتم نزار بچه هارو اینجا شوهرم گفته ولی خب کو حیا؟)
خب من که صبح ها حوصله رو ندارم همش یا در حال استفراغم یا هم که کلا خسته ام انگار یکی کتکم زده باشه...( باردارم )
به شوهرم میگم ببر خونه خودشون باشن خودتم برو ولیجلو چشم من نباشن..
الان دوباره اومدن هی در میزنند
اینبار درو باز نکردم براشون...( مامانشون خونشونه)
آلان عذاب وجدان داره خفه ام میکنه