از بی محبتی ها و اخلاقای خاصش نگم دیگه
دیروز عروسی دختر داییم بود دوساعت اون شهر فاصله داره با شهری که ما و مامانم اینا هستیم
مامانم گفت من نمیام و نیومد
من و شوهرم و بچه هام رفتیم خلاصه رسیدیم اونجا این که همه پرسیدن مامانت کجاست بماند،البته همه میشناسنش حتی واسه زایمانهای منم نیومد
خلاصه نشستیم دور هم دیدم خالم میگه مامانت ده بار زنگ زده گفته با تو کار داره