-خانم تو رو به هرکسی که می پرستید خواهش میکنم من چارهی دیگهای ندارم ۴ ساله دنباله دوا میگردم اما بی حاصل بودم، دیگه خسته شدم این آخرین امیده منه تو رو جان عزیزتون دست رد به سینه من نزنید
نفس عمیقی کشید. در آن لحظه سرتا پا گوش شدم نه چشم داشتم و نه زبان و نه دست و نه پا...همهی اعضای بدنم گوش شدند و منتظر نور امیدی دیگر بودند.
-وقتی خودت سنگین باشی و زربفت رو بگیری،نفرین دنباله زندگیت می افته...گاهی فقط نه زندگی خودت...بلکه رو زندگی دیگران هم سایه می اندازه.
رو به شی مراد گفت:
-چندتا پارچه زربفت تو این شهر هست شی مراد؟ توی ناریا چند تا پارچه زربفت هست؟ تا حالا چند نفرو دیدی که از زربفت پرس و جو کنن؟
شی مراد با نیشخند گفت:
- تو این قحطی و خشکسالی باید خیلی احمق بود که سراغ زربفتو گرفت!
زن جوان پوزخندی زد و سپس به من نگاه کرد و گفت:
- فقط رعیت زاده احمقه
از کوره در رفتم. نیش و کنایه هایش برایم غیر قابل تعریف بودند. گفتم :
-خانم...من نمیدونم رفتارها و حرفاتون چه معنی داره....راهو ....
سخنم را برید و گفت:
- سرکش زاده...
غم تمام وجودم را گرفت و ناامیدی، امید را محاصره کرد. زن گفت:
-صندوقچه رو بیار
و در کمال ناباوری امید پیروزی شد!
اشک هایم را کنار زدم و بیگم با لبخندی دستم را گرفت تا بلند شوم.
زن جوان با کلیدی که از دور گردنش خارج کرد در صندوقچه را باز کرد.
چشمم به جمال پارچه زربفت خورد، خوش دوخت و زیبا و بیشتر از همه درخشان...دستم را آرام روی زربفت کشیدم لطیف و چشم نواز...این زربفت است... همان پارچهای که آخرین کورسوی امیدم بود برای نجات مادرم...آه مادرم...
دیگر زربفت نمیدیدم...مادرم را میدیدم که میتواند روی قدم های خودش بایستد و با همان نوای دلپذیرش مرا صدا بزند و شب ها برایم از افسانه های زربفت بگوید...
قسمتای اولشو تو تایپیکای قبلی گذاشتم دوست داشتید سر بزنید. نظرتون حتما راجع بهش بگید💝
به طور کامل توی تلگرام هست :
https://t.me/yourromanpock