پارت اول
حیران و ناباور به صحنه روبهرویش خیره شد، از ترس نمیتوانست پلک بزند.
لحظاتی را خیره او گذراند اما بعد لرزان سعی کرد از آنجا دور شود.
قدمی برنداشته بود که به خود آمد؛ پلیس از آمدنش به اینجا خبر داشت و رفتنش بیفایده بود.
از طرف دیگر تقصیر تابان نبود که این اتفاق افتاد، او فقط میخواست کاری را که بر عهدهاش بود انجام دهد اما در پایان این اتفاق غافلگیرش کرد.
تا لحظاتی دیگر باید بازخواست میشد و حتی نمیدانست چگونه توضیح دهد که مجبور شد شلیک کند.
تمامی جملات از ذهنش پرواز کرده و ذهنش مملو از ترس و اضطراب بود.
آرام آرام بر زمین سر خورد و با کمک دستانش خود را به دیوار رساند، به آن تکیه زد.
موبایلش آنتن نمیداد و هیچکاری از دستش بر نمیآمد، فقط باید مینشست تا پلیس از راه برسد.
تا نیم ساعت بعد هم خبری نشد و تابان از سرمای طاقت فرسا مغزش کار نمیکرد و احساس خواب آلودگی داشت.
دقایق آخر با چشمان نیمه باز به جنازه روبهرویش نگاه کرد و آرام آرام پلک هایش همدیگر را در آغوش کشیدند.
فضای آنجا برای جنازه فرقی با سردخانه نداشت و هرلحظه سرما بیشتر میشد.
در اداره آگاهی قاضی پرونده دل نگران به مانیتور روبهرویش خیره بود اما فقط سیاهی بود که چشمانش را میزد.
موبایل تابان از دسترس خارج شده بود و آتش با دل نگرانی از کاری که انجام داده بود، به همراه دو نفر به سمت لوکیشنی که تابان دو ساعت قبل برای او فرستاده بود راه افتادند.
طبق لوکیشن به موقعیت رسیدند.
با ایستادن ماشین هر سه آهسته راه افتادند و کلت را از کمر خود بیرون آوردند اما پایین نگه داشتند.
در زنگزدهی سنگین را با فشار فراوان به جلو هل داده و بالاخره وارد شدند.
آتش در نگاه اول چشمش به کلتی خورد که چند ساعت پیش خودش به تابان داده بود و اکنون روی زمین افتاده بود.
کمی جلوتر رفتند ک آتش با خم شدن بر زمین کلت را برداشت اما وقتی که نگاهش به روبهرو افتاد کلت از دستش سر خورد و صدای ناهنجاری ایجاد شد.
روزبه برک، کسی که سالها دنبالش بود اما بخاطر اینکه آتویی از آن نداشت نمیتوانست برای بازداشتش کاری کند.
حالا با جنازهاش روبهرو شد.
قرارشون این نبود، قتلی در کار نبود و فقط قرار بود یک نقشهی کوتاه باشد.
دستی بر صورت عرق کردهاش کشید و با چشم دنبال تابان گشت.
او را بیهوش کنار پله و تکیه زده به دیوار دید.
تنها کاری که از دستش برمیآمد این بود که پالتوی خود را روی آن بندازد تا نیروها برسند.
از قبل به آنها خبر داده و آدرس رو فرستاده بود.
الان فقط باید منتظر آمدنشان میشدند.
کم کم داشت سرما در وجودش نفوذ میکرد اما کاری از دستش بر نمیآمد.
چشمش به تابان بود که هر لحظه صورتش سفید تر و نفسهایش کندتر میشد تا اینکه صدای آژیر در نزدیکی شنیده شد.
از جا بلند شد و سمت در رفت که نیروها وارد شدند.
جنازه را شناسایی و آن را به آمبولانس حمل جنازه منتقل کردند.
و خیلی زود به سمت تابان رفتند و او را با سختی به روی برانکارد انتقال دادند.
آتش به تنهایی سوار ماشین شد و پشت آمبولانس راه افتاد.
با ایستادن جلوی اوژانش از ماشین پیاده و پشت سر برانکارد حرکت کرد.
پرستارها او را به اتاقی گرم منتقل کرده و ماسک اکسیژن را بر صورتش تنظیم کردند.
چند ساعتی باید تحت نظر باشد و بعد میتواند مرخص شود.
آتش روی صندلی بیمارستان نشست و هر زنگی از جانب اداره آگاهی را نادیده گرفت و بیپاسخ گذاشت.