از اول زندگیم با سردی و بی محبتی و بی مسئولیتیشون بنای زندگیمونو سست کردن تو دوران عقد هیچ رسمی برام انجام ندادن حامله بودم یه بار احوالمو نپرسیدن وقتی ام خونشون می رفتم تا نصف شب سفره نمی نداختن تا ما بریم وقتی زایمان کردم دیدن بچه هام نیومدن...بچه ها شاید فکر کنید کاری کردم بد بودم ولی به جون بچه هام هیچوقت نه بهشون بی احترامی کردم و نه هیچ بدی ای...تقریبا تمام عروس ها باهاشون قهرن به جز یکی...
تمام این سال همه ی احتلافاتمون از بی توجهی اونا آب میخورد ولی شوهرم بدون توجه به من مرتب باهاشون رفت و آمد داشت و حتی یه تذکر کوچیک بهشون نداد که هوای من و بچه هاش هم داشته باشن... کم کم زندگیمون تلخ شد من بعد از زایمان دومم افسردگی گرفتم و هیچوقت خوب نشدم چشمم به در بود بیان بچمو ببینن..شوهرم هر شب می رفت اونجا خانوادم کرونا داشتن و خودم یه روز بعد زایمانم مجبور بودم از خودم و دو تا بچه ی کوچیکم مراقبت کنم...هر وقت به عقب برمیگردم می بینم یه محبت یه توجه کوچیک یه بغل یه تلفن می تونست زندگی ما رو عوض کنه... چند روز بود مریض بودم دیروز شوهرم منو برد جلوی بیمارستان و پیاده کرد گفت خودت برو کار دارم من تنهایی رفتم بستری شدم بعد فهمیدم رفته خواهر و مادرش را با ماشین جابه جا کرده از شهرستان آورده کاراشونو کردن و برشون گردونده...دلم خون شد همون دیشب اومدم قهر
این پیاما رو به خواهر شوهرم دادم... الان می فرستم
راهنمایی می خوام من چکار باید بکنم به نظرتون الان؟؟
صبر کنم؟؟ برم جهیزیمو بیارم؟؟ دلم داره می ترکه