عزیزم من یه پسرم خارج پیش خانوادمه
یه پسر و دخترم پیشمه که بزرگن یکیش کلاس ۱۱ یکیش ۸
پسر کوچیکم تنها بود میدونی حتی از جونم میگذشتم میگفتم باز یه بچه بیارم این تنهاس
با خودم میگفتم مردم بهم میخندن ۵ تا بچه میشه اونوقت منصرف شدم
نصف شب دل درد داشت فک کنم بردمش دشویی بعد شستمش اوردم تو اتاق لباس زیاد تنش نکردم سردش شد سینه پهلو شد صبح افتاد به استفراغ تا بخوام ببرمش بیمارستان دیدم سیاهی چشماش معلوم نیس چشماش سفید شده نفس نمیکشه
جیغ زدم رفتم پایین با ماشین خودمون رسوندیمش بیمارستان امبولانس یادم نبود
رسوندیم اونجا همه دکترا جمع شدن بالا سرش اینقد باهاش ور رفتن بلاخره یکیش امد گفت برگشته ولی ممکنه حافظشو از دست بده زندم بمونه بدرد نمیخوره سالم نمیشه
گفت بزاریم راحت بره تموم کنه
اینقد زجه و ناله کردم آخرش بچمو جلو چشمام بوردن سرد خونه
اینقد دوسش داشتم همه زندگیم باهاش میگذشت همش تو بغلم بود اصلا ازم جدا نبود یه لحظه
یهو خدا بغلمو خالی کرد
آتیش گرفتم